ازشخصیت[1] تعاریف گوناگونی به عمل آمده است که هر کدام بر یک نظریهی ویژه مبتنی است(شولتز[2]، 1389). صاحب نظران، قدیمیترین طبقهبندی تیپ شخصیتی را به بقراط و جالینوس ازحکمای یونان باستان نسبت دادهاند. بقراط شخصیت افراد را تحت تاثیر چهار خلط(مایع) یعنی خون، بلغم، صفرا و سودا تصور میکرد(کریمی، 1378). بقراط معتقد بود براساس این چهار خلط و از زیادی یا تسلط یکی از این مایعات بدنی است که تیپهای مختلف شخصیت یعنی تیپ شخصیتی دموی، بلغمی، صفراوی و سودایی بوجود میآیند(حق شناس، 1390). ویژگیهای عمومی شخصیت در زندگی روزمره، به صفاتی پایدار در طی زمان باز میگردد که از موقعیتی به موقعیت دیگر تغییر چندانی نکرده و به ماهیت وجودی فرد اشاره دارد. در ابتدای سدهی بیستم زیگموند فروید[3] بر تجارب پنج سال اول عمر انسان به عنوان پایهگذار ویژگیهای شخصیتی در دوران پس از آن تأکید دارد، درحالی که پیشگامان نظریهی شخـصیتی وجودگرا و انسانگرا، نظری برخلاف آن داشتند. این فرایند با انقلاب سومی درحوزهی شخصیت شناسی روبه رو شد. در واقع نظریهی عاملی شخصیت، به اهمیت تأثیر فرایند رشد، شرایط متفاوت محیطی در توسعه و رشد ویژگیهای فردی و انگیزشها و نیازهای روزمره برای بروز ویژگیهای شخصیتی تأکید دارد(حق شناس، 1390). به هر صورت، در روانشناسی امروز دیدگاههای نه چندان متعدد اما متفاوتی از شخصیت وجود دارد. یکی از این رویکردهایی که نزد اهل فن از مقبولیت نسبی برخوردار است، نظریه عاملی شخصیت است(گروسی، 1380). پژوهش حاضر به یکی از جدیدترین طرحهای عاملی شخصیت میپردازد. چارلز ای. اسپیرمن[4] از شروع کنندههای طرحهای عاملی شخصیت بوده(شولتز، 1389). فرض بنیادین نظریههای عاملی همان گونه که در نظریهی بقراط آمده، از نظر علی، تقدم را به ویژگی صفات میدهد. سرانجام این نظریه برتأثیرات نهفتهی وراثتی، جنبههای فیزیولوژیک و روانشناختی، أعم از اکتسابی و مادرزادی، درشکلگیری صفات و ویژگیهای شخصیتی[5] تأکید میورزد. تاریخچه نظریههای عاملی به کارهای پژوهشی و بالینی “گوردن آلپورت[6]”(1967-1897) باز میگردد. او بر این باور بود که ویژگیهای شخصیتی، بنیادیترین واحدهای شخصیت هستند که بر پایه ویژگیهای سیستم عصبی مرکزی استوارند. این ویژگیها قواعدی را برای برخورد فرد با محیط پیرامون او تعیین میکنند که از موقعیتی به موقعیت دیگر تغییر چندانی ندارد. او ویژگیهای شخصیتی را برپایهی سه عامل؛ فراوانی، شدت و موقعیت تعریف میکند. آلپورت ویژگیها یا خصلتهای شخصیت را به سه نوع اساسی[7]، مرکزی[8] و ثانویه[9] تقسیم کرده است(پروین و جان، 2001).
کتل به تحلیل و طبقهبندی مفصلی دربارهی صفات شخصیت دست زده است. صفات عواملی شخصیتی هستند که با روش تحلیل عاملی از تودهی انبوهی از اندازهگیریهای انجام گرفته بر روی آزمودنیها استخراج شده است. صفات گرایشهای واکنشی نسبتا پایدار یک شخص هستند و واحدهای بنیادی شخصیت فرد را تشکیل میدهند. کتل صفات را به دو دسته صفات عمقی و صفات سطحی طبقهبندی کرده است. صفات عمقی از نظر او با ثبات و پایدار هستند و عناصر اساسی شخصیت فرد را تشکیل میدهند. پرسشنامه شانزده عاملی شخصیت وی بر این اساس تدوین شده است(کوپر، 1998). گرچه کتاب شخصیت آلپورت نخستین کار در زمینهی عامل شناسی شخصیت است اما کارهای “هانس جی آیزنک[10]” (1997-1916) که برگرفته از پژوهشهای فیزیولوژیست روسی، پاولف[11] بود بعدها شهرت و محبوبیت بیشتری پیدا کرد. آیزنک از روش تحلیل عوامل برای نشان دادن ویژگیهای شخصیتی استفاده کرد. روش تحلیل عوامل[12]، برضرایب همبستگی بین نشانههای زیرساخت یک عامل با آن عامل مبتنی است. از سوی دیگر، ضرایب همبستگی بین نشانهها نیز دراین محاسبه مورد نظر قرار میگیرند. درواقع، نخست میان گروهی ازنشانهها ارتباط پیدا میشود و سپس هر یک از این نشانهها با عنصر بالاتری، ارتباط قابل فهم و معنی داری را نشان خواهد داد. وی این عنصر بالا دست را “سوپرفاکتور” نامید(حق شناس، 1390). آیزنک دو ویژگی (سوپرفاکتور) عصبیت[13] (روان نژندی یا بی ثباتی هیجانی نیز نامیده شده است) و برونگرایی را در دو محور عمود بر هم قرار داد که در هر ربع آن میتوان نشانههای شخصیتی را جای داد(پروین و جان، 2001). دو محور برونگرایی ـ درونگرایی و بیثباتی ـ باثباتی هیجانی که عمود برهم قرار گیرند میتوانند صفات مختلف شخصیت را توضیح دهند. بدین ترتیب بود که یکی از مهمترین نظریههای شخصیت در دهه 1950 پایهگذاری شد و چنین زیربنای تاریخی موجب پیدایش نظریهی پنج عاملی شخصیت است(حق شناس، 1390). نظریهی پنج عاملی شخصیت که به پنج عامل بزرگ[14] نیزمعروف است، ازسوی دو روانشناس به نام کاستا[15] و مک کری[16] در اواخر دهه 80 میلادی ارائه شد و در اوایل دهه 90 مورد ارزیابی مجدد قرار گرفت که زیربنای این نظریه در درجه اول کارهای آیزنک بود. پنج عامل اصلی یا بزرگ عبارتند از روان نژندی ( N ) که عصبیت یا بیثباتی هیجانی نیز نامیده شده، برونگرایی[17]( E )، بازبودن به تجربه[18]( O )، توافق[19]( A ) و وجدانی بودن[20]( C )(حق شناس، 1390). مدل زیستی روانی اجتماعی کلونینجر[21] از شخصیت شامل ابعاد روانی ـ زیست شناختی سرشت و منش است. ابعاد سرشتی تصور میشود که از نظر ژنتیکی مستقل از یکدیگر، به طور متوسط ارثی و در طول زمان پایدار و باثبات باشند و پاسخهای هیجانی خودکار هستند. ابعاد منش بر پایه تئوریهای رشد اجتماعی، شناختی و شخصیت استوار هستند و تفاوتها در سن بطور متوسط تحت تأثیر یادگیری اجتماعی ـ فرهنگی قرار دارد و از نظر کلونینجر هریک از این جنبههای شخصیت با یکدیگر در تعامل هستند(سانگ[22] و همکاران، 2002).
با توجه به همهی آنچه که در خصوص شخصیت و نظریههای مرتبط با آن ذکر گردید به دلیل تعامل فرد با محیط و تأثیرگذاری و تأثیرپذیری حاصل از این ارتباط، محقق به دنبال ویژگیهایی است که تحت تأثیر عوامل محیطی در ساختار شخصیت فرد بوجود میآید. بنابراین در پی این هدف به دیدگاه کلونینجر در زمینه سرشت با اساس وراثتی و علی الخصوص منش که با زمینهای اکتسابی بیشتر ویژگیهایی را که تحت تأثیر عوامل محیطی در ساختار شخصیت فرد به وجود میآید پرداخته شده است.
2ـ1 بیان مسئله
دیدگاه کلونینجر با تأکید بر پارامترهای زیستشناختی، یک چارچوب نظری محکم در مورد شخصیت پدید آورده است که هم شخصیت بهنجار و هم شخصیت نابهنجار را در بر میگیرد. بر اساس این دیدگاه شخصیت از اجزای سرشت و منش تشکیل شده است(کلونینجر،1991،1987). سرشت اساس وراثتی هیجانات و یادگیریهایی است که از طریق رفتارهای هیجانی و خودکار کسب میشود و به عنوان عادات قابل مشاهده در اوایل زندگی فرد دیده میشود و تقریباً در تمام طول زندگی ثابت باقی میماند(کاپلان و سادوک، 2003). کلونینجر (1991،1987) در مدل عصبی ـ زیستی خود مطرح کرده است که سامانههای سرشتی در مغز دارای سازمان یافتگی کارکردی[23] و متشکل از سامانههای متفاوت و مستقل از یکدیگر برای فعالسازی، تداوم و بازداری رفتار در پاسخگویی به گروههای معینی از محرکها هستند. وی چهار بعد نوجویی( NS )[24] ، آسیب پرهیزی( HA )[25] ، پاداش وابستگی( RD )[26] و پشتکار( P )[27] را برای سرشت معرفی کرد. فعالسازی رفتاری در پاسخ به محرکهای نو[28] و نشانههای پاداش و رهایی از تنبیه است. بنابراین تفاوتهای فردی در چنین قابلیتی، نوجویی نامیده میشود. بازداری رفتاری در پاسخ به محرکهای تنبیه یا نبودن پاداش است. تفاوتهای فردی در قابلیت وقفه یا بازداری رفتاری[29]، آسیب پرهیزی نامیده میشود. از سوی دیگر رفتاری که با پاداش تقویت میشود، معمولاً تا مدتی پس از قطع پاداش ادامه مییابد. کلونینجر، تفاوتهای فردی در تداوم پاسخ پس از قطع پاداش را پاداش وابستگی نامگذاری کرد. بدین ترتیب کلونینجر سه بعد را که هر یک دارای چهار مقیاس فرعی هستند به علاوه بعد چهارم یا پشتکار که فاقد زیر مقیاس است در قسمت سرشت معرفی کرد( کلونینجر، 1991،1987). منش نیز شامل دریافتهای منطقی درباره خود، دیگران و دنیا است و بیشتر ویژگیهایی را شامل میشود که تحت تأثیر عوامل محیطی در ساختار شخصیت فرد به وجود میآید. کلونینجر(1994) سه بعد خودراهبری[30]( SD )، خودفراروی[31]( ST ) و همکاری[32]( C ) را برای منش در نظر میگیرد. بعد خودراهبری بر پایهی پنداشت از خویشتن به عنوان یک فرد مستقل و دارای زیر مجموعههای وحدت، احترام، عزت، تأثیربخشی، رهبری و امید تعریف شده است. همچنین بعد همکاری بر پایهی پنداشت از خویشتن به عنوان بخشی از جهان انسانی و جامعه قرار دارد که از آن حس اجتماعی، رحم و شفقت، وجدان و تمایل به انجام امور خیریه مشتق میشود. خودفراروی بر پایه مفهومی از خویشتن به عنوان بخشی از جهان و منابع پیرامون آن مطرح شده است که با پندارهای حضور رازگونه، ایمان مذهبی و متانت و صبوری غیرمشروط همراه است(کلونینجر و شوراکیک[33]، 2005).