در پژوهشهای سازمانی و نظریهپردازی درباره سازمان، پدیده تغییر نقش محوری پیدا كرده است. تغییر سازمانی[1] مستلزم حركت از شناختهها بهسوی ناشناختههاست و از آنجایی كه آینده نامطمئن است و ممكن است بر قابلیتها، ارزشها و تواناییهای افراد تأثیر منفی بگذارد، به طور کلی اعضای یک سازمان از انجام تغییر حمایت نمیكنند مگر اینكه دلایل قانعكنندهای برای مجابكردن آنها بر اقدام مورد نظر وجود داشته باشد. بههمین منوال سازمانها نیز گرایش شدیدی دارند كه در وضعیت موجود سرمایه گذاری كنند و در مقابل تغییر برای منافع نامطمئن آینده مقاومت میكنند (نصیری 1382، 15).
جورج و جونز[2] (1996؛ به نقل از رشید[3]، سامباسیوان و رحمان[4]، (2003) تغییر را حركت بیوقفه از وضع موجود به وضع آینده تعریف کرده اند. در این میان، كاركنان سازمان به دلیل داشتن ارزشها و نگرشهای متفاوت، میتوانند از جمله موانع بالقوهای باشند كه بر سر راه تغییر قرار میگیرند. لینستون و میتروف[5] (1994؛ به نقل از رشید و همکاران 2003، 21-17) از افراد بهعنوان عاملی مهم در فرایند تغییر یاد میكنند و معتقدند ادارهكردن بخش انسانی سازمان چالش اصلی در هدایت فرایند تغییر در سازمان است، زیرا كه انسان ارزشها، خواسته ها و نگرشهایش را به سمت یک فعالیت خاص و ویژه در نظر میگیرد. رابینز[6] (1384) سه عامل چشمانداز شخصی[7] ، سازمانی[8] و تكنولوژی[9] را در اجرای فرایند تغییر در سازمان دخیل میداند و معتقد است كه چشمانداز شخصی ناظر به تغییرات در نیروی انسانی، تغییر در نگرشها، توقعات، ادراك یا رفتارهاًست، چشمانداز سازمانی به تغییردادن ساختار كه در برگیرنده هر نوع تغییر در روابط قدرت، مكانیسم همكاری، درجه تمركز، طرح مشاغل و یا متغیرهای مشابه ساختار سازمانی و چشمانداز تكنولوژی به تغییر فنآوری كه در برگیرنده تغییر در شیوه و فرایند كار یا روشها و تجهیزات مورد استفاده است، اشاره دارد. با توجه به تعریف، چشمانداز شخصی را میتوان سختترین و پیچیدهترین مرحله در فرایند تغییر نام برد؛ چرا كه، تغییرات ساختاری و تكنولوژی نیز متأثر از تغییر در نگرشها و ادراك افراد انسانی است.
افراد عاملی مهم در هدایت فرایند تغییر سازمانی هستند و برای هر تغییر اثربخش ضروری است باورها، اعتقادات، فرضیات و نگرشهای افراد به چالشكشیده و روشن شود. ایجاد تغییر مستمر درون سازمانها، مستلزم تغییر در افراد سازمانی که محور اساسی هر سیستم شغلی را تشکیل میدهند، میباشد. رهبری در سازمانها نقش بسزایی در شكلدهی نگرش كاركنان، پاسخ آنها به تغییرات سازمانی و پذیرش نوآوریها دارد. رهبری در مفهوم سازمان آن بهعنوان جزیی مستقل و مجزا از مدیریت مطرح نبوده و یكی از وظایف عمده و اصلی آن بهشمار میآید. هر مدیری علاوه بر وظایفی چون برنامه ریزی[10]، سازماندهی[11] و كنترل[12]، باید انجام این وظیفه، یعنی هدایت[13] افراد سازمان را نیز بر عهده گیرد.
تغییر سازمانی پذیرفتن یک عقیده، نظر یا رفتار جدید بهوسیله یک سازمان تعریف شده است (دفت[14] 1381، 102-95). تمایل و نگرش عمومی اعضای سازمان به این است كه با پذیرش وضعیت موجود، در برابر تغییراتی كه موجب بر همزدن این وضعیت باشد، از خود مقاومت نشان دهند. تغییر یک واقعیت سازمانی است و نگرش كاركنان به تغییر نقش مهمی در درجه پذیرش و یا واكنش آنها به تغییر ایفا مینماید. اجزن و فیشبن[15] (1980؛ به نقل از دونهام، گراب[16] ، گاردنر[17]، كامینگز و پیرس[18] 1989، 33) بر این باورند که نگرشها اغلب پیشبینیكنندههای بهتری برای رفتارهای آینده هستند تا اینكه رفتارهای گذشته را ملاك پیش بینی رفتارهای آینده قرار دهیم. در همین راستا دونهام[19] و همکاران (1989) ابزار سنجش نگرش به تغییر را ابداع کردند. آنها نگرش به تغییر را به طور كلی شامل شناخت شخص از تغییر[20]، عكسالعمل عاطفی به تغییر[21] و تمایل رفتاری به تغییر[22] تعریف کردند.
نگرش فکری حاکم بر یک مجموعه،تحت تاثیر فلسفه فکری مدیران آن است. از آنجاییکه به طور طبیعی، مسئولیتها و اختیارات در دست مدیران است، آنها با رفتار، عملکرد و سیاستگذاری های خود، سازمان را به سمنی سوق می دهند که منطبق بررویکرد فکری خودشان باشد و این موضوع غیر قابل انکار است (هاتفی 1382، 21).
به اعتقاد استرنبرگ[23] (1994) سبک تفکر شیوه ای برای تفکر است. اصطلاح سبک مترادف با توانایی نیست بلکه شیوه ای برای به کار گیری توانایی فرد است. توانایی به این اشاره دارد که یک فرد چقدر خوب می تواند کاری را انجام دهد، اما سبک به این امر اشاره دارد که فرد دوست دارد کار را چگونه انجام دهد (استرنبرگ 1381، 23).
بر این اساس پژوهش حاضر به دنبال بررسی رابطه سبک های تفکر و میزان پذیرش تغییر سازمانی مدیران می باشیم.